پايان

دفتر شعر خلوتم، گوشه عاشقيهايم،

آخرين قصيده اش را ورق مى زند…

آخرين شعر، آخرين مشق، آخرين فصل

بدرود همه رازهاى ناگفته

با شيرينى و دردتان، همجوار خواهم بود

بدرود سرودهاى سرمستى و عشق

بدرود غزلهاى درد و سكون

جان من در شما باقيست

شعر من از شما گلگون

گوشه دنج عاشقيهايم، از وجود عزيزتان

مهگون!

آغاز؟

جانِ من!

زخمهايم رد خنجر بر قلب خاطراتند ،

خاطراتى نشسته بر قرنها،

لطيف چون پر كبوتر

عطرآگين چون ياقوت انگور…

جانِ من!

هيچ كس بودن به نبودن نيست

نه به ناجوانمردى

هيچ كس بودن در همه بودن است

آغاز يكى بوده ايم

اما انجام مبهم است…

كاش

حالم خوش نيست،

باز گويى دلم را رنده مى كنند،

در دنياى وارونه آتش و سنگ

با ملغمه اى از خودبينى و ترس

رگهاى خونين دلم فوران مى كنند و باز

حالم خوش نيست…

تكه اى از من، در من خنجر مى زند

مى رود

باز مى آيد و تكرار هميشه

در مرگ تكه هاى دلم مى خروشم

در سكوت زجه مى زنم

و باز

حالم …

غرقه

تو در من گم گشته اى،

من در تو!

ما را از هم رهايى نيست

ذره هايى از ابديت نوريم…

دريغ كه تو از خود و من در فرارى

دريغ كه در كتمان سايه ات، مرا زخم مى زنى

دانايى ما در نادانستن است

در كشف خود و شگفتمان

در جستن شگرف هستى

دانايى ما در بهت بديهيات مى آيد

رها شو! بلوغ در رهاييست…

لالايى براى مردگان

بر مزارش به چه مى روى؟

او مرده است!

دست ساييدن به مزار،

لمس تنش را زنده نمى كند!

نگريستن بازش نمى آرد،

بارها از پشت خنجرش زدى!

به ياد دارى؟

بر مزارش به چه مى روى؟

عشق بازى بر مزار نتوان كرد

لالايى بر گور مردگان؟

سالهاست خود خوابيده اند…

امن

آدمها چندين دسته اند، رفيقان خوشى، دوستان كار، حاميان كودكى، آدمهاى اجبارى، آدمهاى انتخابى، دوست، دشمن، بى تفاوت…

اما آدمهاى امن نايابند. همانها كه مى توانى پيششان هرچه باشى، از هر درى شكايت كنى، بخندى، گريه كنى…. آدمهاى امن را بايد چسبيد!

سريال outlander از فيلمهاييست كه هرگز از يادم نخواهد رفت! گرچه از خشونت فيلم بيزارم، اما عشقى را به تصوير كشيده كه من آرزويش را داشته ام. عشقى پويا ، سرشار از امنيت، مملو از تشنگى، آميخته با خطر…

نمى دانم چند سال يا ماه يا روز از عمرم باقيست ، اما حتى رؤياى اين عشق، به جانم نفس مى دهد!

عبور

تو را از من گريزى نيست،

چونانكه ماهى را از آب،

سرنوشت ما را در هم آميخته،

و تو چه بيهوده بر گريز تقلا مى كنى!

چونان كه ساليانى گريختى و باز

پايت بسته و دلت آميخته بود

تو را از من گريزى نيست

چونانكه مرا از تو…

تقلايى بيهوده و بى پايان!

پذيرش اين عظمت عشق، تنها راه عبور توست

ساليانى گريخته اى، دست و پا زدنى بى اميد

در هر پيچ زندگى باز مرا بافته اى،

چونان يارى براى آرامشت

در خيال مرا در آغوش گرفته اى و باز نفى كرده اى

عشقت را، دلت و فرياد وجودت را نفى كرده اى

راه عبور تو، در فتا شدن در عشق است

با هر فرار، عبور سخت تر خواهد شد…